روزمرگی

5
(3)

هميشه دلم می‌​خواست با اون باشم! يعنی بين اون همه، هر وقت اين يکی رو می‌​ديدم دلم هُرررررری می‌ريخت. ولی اصلا اون راه نمی‌​داد! هيچ رقمه! تا اينکه اون پسره اومد و دمش گرم! اول منو نشون داد، بعدش هم اونو. اون آقاهه هم ماها رو داد دست پسره. پسره ما رو برد خونه و انداخت تویِ يه تنگ. حالا اون مجبوره تا آخر عمرش با من باشه.

ولی منم ديگه برام عادی شده. دیگه همش دلم هرُرررررررررری نمی‌ريزه وقتی می‌بينمش.

 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

1 thought on “روزمرگی”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *