خطرناک نبوده پاشا جان فقط از این دنیا سیر بوده آدم وقتی از دنیا بریده میشه دیگه هیجی براش فرق نمیکنه… Reply
پاشا منو برگردوندی به کتاب "بیگانه".. آلبر کامو..انگیزه ی قتل اون این بود که گرمای آفتاب اذیتش کرده بود و تحت شرایط جسمانیه بدی قرار گرفته بود و زده بود اون عرب رو کشته بود… توی دادگاه هم همینو به قاضی گفت … اما همه بش خندیدن… همه می خواستن ثابت کنن که این آدم بیمار روانی بوده و سنگدله و اینا و تونستنم ثابت کنن چون گفتن به خاطر اینکه تو مراسم دفن مادرش گریه نکرده پس مشکل داره و لایق کشته شدن با گیوتین… اما ته ته ته دلش می دونست که فقط چون خیلی گرمش بوده و عربه هم چاقو داشته این کار و کرده… مثه شخصیت "شمس"… نه روانی ، نه سابقه دار… نه هیچی… بدون پشیمانی…! شمس راحت زندگی می کنه و کی میدونه خودش چه جوری میمیره …من حتی فکر میکنم اگه تقدیری هم بوده و اگه شمس تو این دنیا رسالتی هم داشته اون رسالت این بوده که دکتر رو با 23 ضربه چاقو بکشه و بعدشم با اون همه اثر انگشت و مدرک و شاهد عینی کسی بهش کاری نداشته باشه !! به نظر من هم شمس رسالتشو انجام داد … هم کلفت و هم زن و بچه های دکتر…! بسیار لذت بردم مثه همیشه عزیزم Reply
"شمس" هم مثل "مورسو" آماتورهای روانشناسی عرفی را گمراه می کند…راغب است رییسش را بکشد، می کشد ، بدون هیچ دلیل موجهی…حتی با اینکه میدونه بدتر از اون آدم هم وجود داره..او یک بی تفاوت است..درست تر بگوییم.. او یک "بیگانه" است. بیگانه با این دنیا، بیگانه با رفتاری که می کند، بیگانه با آدم های دور و برش..بیگانه با چیزی که نامش "زندگی" ست و به خصوص بیگانه با دنیای شخصیه خودش !مردی بی گذشته ی ایده آل ، بی آینده..مردی که هیچ کدام از این ها براش وجود نداشته و ندارد…مردی که فقط در زمان حال به سر می برد. وجود برایش "پوچ" و بی معنا ست. هیچ چیز ارزش ندارد ولی هر چیزی برایش یک جور می ارزد. وقتی شمس با 23 ضربه دکتر رو می کشد این یک تقدیر است چون از ابتدای نوشته من مطمین بودم که شمس خواهد کشت حتی با وجود شخصی دیگر در خانه !! او وقتی خودش است که نه حس می کند نه صمیمی می شود…فقط عمل می کند…او هیچ زندگی درونی دیگری ندارد . این پاراگرافیه که" موریس بلانشو" برای کتاب بیگانه نوشته منم عینا اینجا تایپش می کنم…" این نوشته که تصور ذهنی از موضوع را محو می کند، هر آنچه که در آن نشان داده شده است گرفتار فرم عینی است : ما به دور اتفاق ها می چرخیم، به دور قهرمان مرکزی، انگار فقط از منظر بیرونی می توانیم آنها را نگاه کنیم، انگار برای شناخت بیشتر آنها، همیشه باید همچون تماشاگری آنها را نگاه کنیم و افزون اینکه تصور کنیم راه دیگری برای بدست آوردن آنها نیست مگر همین شناخت بیگانه. هیچ تحلیل و هیچ توصیفی بر اتفاقاتی که شکل می گیرند و شوری که موجب می شوند، وجود ندارد." Reply
کلا که من خیلی حال کردم عزیزم.. حالا یکی بیاد منو ببره :)) چون اگه نبره همینجوری میخوام نظریه پردازی کنم :دی ( جنبه هم خوب چیزیه رایا # اسمایلی چپ چپ نگاه کردن ) Reply
من یه چیز دیگه هم میگم بعد قول میدم برم دیگه :دی پاشا این نوشته رو به " روح مورسو" و به شخص " آلبر کامو" هم تقدیم کن… اگه هم نمیشه دست کاریش کردن من همینجا تقدیم کردم :دی Reply
رایا جون و بچهها، همگی مرسی از نظراتتون! واسۀ خودم عجیبه که فکر میکردم این پُست رو کسی دوست نخواهد داشت! حتّی میخواستم بعد از نوشتنش پاکش کنم! چون یه مطلبِ کاملاً شخصیه، ولی ظاهراً خیلی هم شخصی نبوده. خیلی خوشحالم که مثلاً هزار نفر در روز وبلاگم رو نمیخونن و فقط روزی 30 بار وبلاگم دیده میشه ولی این 30 بار/نفر، بینندههایِ باهوشی هستن که دُمم رو واسه همشون تکون میدم. قشنگ می فهمن منو و نوشتههام رو. رایا جون، مرسی از نقدت. خیلی چسبید. تقریباً همۀ مطالبت درست بود. من بهشدت تحت تاثیرِ «بیگانۀ» کامو، «آپاتی» رو نوشتم و همچنین تحتِ تاثیرِ بقیۀ آثاری که اولِ این نوشته به قهرماناش تقدیم شده. (و از همه بیشتر شخصیتِ آخر!) «مورسو» هم شخصیت دومّه دیگه! به خودش و روحش، بارها و بارها سلام و تقدیم ارادت بنده! Reply
نمیدونم چرا، ولی موقع خوندن صحنه چاقوزدنها، فریدون فرخ زاد مجسم شد جلوی چشمم.روحش شادجریان داستان منو با خودش برد. لذت بردم. Reply
من خیلی ترسیدم چشام داشت میزد نیرون کله ام داغ شد قبلا اعلام کن چه سنینی بخوانند فشار خون نداشته باشند و قلبشان سالم باشد. ولی با اینهمه حرف نداشت. Reply