راندِوو

4.9
(11)

راندِوو

(فیلم‌نامه فیلمی کوتاه)

خیابانی در گَس‌تاونِ  ونکوور-  بعد از ظهرِ یک روزِ نیمه‌ابری-  خارجی

یک مردِ ژنده‌پوش و بی‌خانمان، با لباس‌هایِ مندرس پشتِ میزِ کافه‌ای کنارِ پیاده‌رو نشسته‌ است. در پس‌زمینه تصویرِ ساعتِ بخارِ مشهورِ شهر دیده می‌شود.

دوربین نمایِ نیم‌تنه مرد را از چشمِ مخاطبِ روبه‌رویش به تصویر می‌کشد. مرد با او که زنی‌ست آشنا صحبت می‌کند.

مرد: «باورم نمی‌شه! بعد از این همه سال! اومدی نشستی روبه‌برویِ من! درست روبه‌روی من و من دارم توی چشم‌هات نگاه می‌کنم! چند سال شد؟ ده؟ بیست؟ سی؟ آخرین بار کِی من این‌چشم‌ها رو دیده بودم؟! چند سال گذشته؟! حتی نمی‌تونم حساب کنم… نه… نه… تو هیچی نگو… این بار فقط من حرف می‌زنم… من خیلی خیلی حرف دارم… تو آخرین بار رفتی و نذاشتی من صحبت کنم… همه‌ش موند و تلنبار شد… باید بریزم‌شون بیرون… پس هیچی نگو… همین‌جوری فقط نگاه کن و بشنو. اول من می‌گم و تو بشنو و وقتی تموم شدم اونوقت تو بگو و من نگات می‌کنم! {پیرمرد با لبخندی ملایم از خورجینِ خاکستری‌‌ش قوطیِ زنگ‌زده‌ای بیرون می‌آورد.} من قهوه خودم رو از خونه آوردم. قهوه و یکم هم قاطی توش! تو چیزی می‌خوری برات بگیرم؟ نگاه کن تو رو خدا! انگشتات هنوز همون‌جورین! کوچیک‌ترین فرقی نکردن! هنوز با وسواس لاک می‌زنی! همه روی ناخن… بدونِ ذره‌ای رویِ پوست! تو خودِ خودتی! چرا پس من این‌جوری شدم؟! {مرد جرعه‌ای از محتویاتِ قوطی را سر می‌کشد و با پشتِ دست دهانش را پاک می‌کند.} زنم هفت‌هشت سال پیش رفت. بهتر! یه روز اومد گفت تو بیماری، مریضی، دیگه نمی‌تونم باهات زندگی کنم و بعدش رفت. بهتر! یه دخترِ بیست ساله هم دارم که چند سالیه که ندیدمش. اونم از من خوشش نمی‌آد. یه بار بهش زنگ زدم و تا صدامو شنید قطع کرد تلفنو. گاهی خواهرم بهم سر می‌زنه. می‌آد برام چند تا پاکت سیگار و غذاهای یخ‌زده می‌آره. چند دقیقه می‌شینه و حرف‌هام رو می‌شنوه و بعد می‌ره. چند روز پیش دیدمش. بهش گفتم که تو باهام تماس گرفتی و با هم قرار گذاشتیم. اولش باورش نمی‌شد. نفهمیدم آخرش باورش شد یا این‌جوری وانمود کرد که شده. ببینمت! چقدر قشنگی تو هنوز! تویِ ته‌نگات می‌شه هنوز همون طنازیِ اون ظهرِ مستِ باغِ ارم رو دید! حتی این‌جا هم ده‌هزار کیلومتر دورتر و ده‌هزارسال دیرتر، هنوز می‌شه با بودنت اون عطرِ بهارنارجِ اون ظهرِ مست رو بو کرد!  همونی‌ای که بودی! عوض نشدی… هنوز این گوش‌واره‌ها رو داری؟ من فکر کردم انداختی‌شون دور! هر روز می‌ندازی‌شون یا الان چون منو می‌خواستی ببینی انداختی‌شون؟ من دو سه تا بلاک بالاتر تویِ هِیستینگم. یه آلونکی دارم که همونم واسه‌م بزرگه. می‌دونی… احساس می‌کنم دیگه آخرامه. بعضی وقت‌ها خیلی چیز‌ها یادم نمی‌آد. ولی تو رو نه… تو و همه اتفاقاتت رو همه رو مو به مو، دقیق و با جزئیات یادمه. {مرد از جیبِ بغلِ پالتوئش عکسی زرد و کهنه با گوشه‌هائی پاره بیرون می‌آورد و روی میز جلوی زن می‌اندازد.} سوهو. کلابِ جزِ رانی‌اسکاتز. جولایِ هفتاد و چهار.  هر دومون یقه اسکی قرمز پوشیده بودیم. تو روش یه تورِ سیاه هم انداخته بودی. با اون دستکش‌های قرمزت که نگین‌های نقره‌ای داشت زیرش. تو این عکس خیلی معلوم نیست، ولی موهاتو از پشت بسته بودی. یارو سیاه‌کوره داشت ساکسیفن می‌زد و صداش بدجوری رو مخ جفتمون بود. شاتِ ودکاتو انداختی بالا و دو تا سیب‌زمینی به زور کردی توی دهن من و گفتی «بیا بریم بیرون بابا سرمون رفت!»  تو که مطئمناً یادت نمی‌آد! ولی بعدش تو شبِ لندنِ مِهی‌بارونی چیک‌تو‌چیک منو تا خودِ تاوربریج کشوندی و تا می‌تونستی دوسم داشتی! دقیقا فرداش بود که جمهوری‌خواهایِ ایرلندی تو برج سفید بمب‌گذاشتن. مو به مو شبیه این رو می‌تونم برات تا تهِ دنیا تعریف کنم… خیلی حرف می‌زنم نه؟! ولی باید بزنم! فکرشو کن! بعد از این همه سال دیدمت و گفتنی خیلی دارم! ولی نمی‌خوام مثل قبل حوصله‌ت ازم سر بره و قبل از این‌که بفهمم چی‌شد یهو بذاری و بری! باشه. دیگه ساکت می‌شم. دیگه تو بگو. بگو ببینم تو چه می‌کنی؟ همون سال‌ها شنیدم شوهر کردی. دختردار شدی. بگو ببینم روزگارِ تو چجوری گذشت این همه سال؟»

مرد ساکت می‌شود، جرعه‌ای دیگر می‌نوشد و در انتظارِ روبه‌رو، به دوربین نگاه می‌کند. صدایِ همهمه جمعیتِ بلند و بلندتر شنیده می‌شود. دوربین روی صورت مرد که لبخندی به چهره دارد چند دقیقه‌ای می‌ماند. او  کماکان مشتاقِ شنیدن و بدون پلک‌زدن به دوربین نگاه می‌کند و گاهی با تکان‌دادن سر گوئی حرف‌هایِ مخاطبِش را تائید می‌کند. صدایِ خنده‌ و پچ‌پچ در میان جمعیت زیاد می‌شود. چند لحظه بعد از صدای رعد، قطره‌هایِ باران به روی صورت مرد می‌ریزد و موها و چهره او را خیس می‌کند. دوربین آهسته‌ به رویِ کِرین بالا و بالاتر می‌رود تا جائی که تصویر مردِ تنها پشتِ میز به صورت عمود و دوبعدی از بالا دیده می‌شود. دایره‌دایره‌هایِ چترهایِ جمعیتِ خیره به مرد تک‌تک صحنه‌ را ترک می‌کنند و مرد در تصویر تنها می‌ماند. صدایِ ساعتِ بخار در پس‌زمینه صدای باران و رعدی دیگر شنیده می‌شود و تصویر به آرامی تاریک می‌شود. 

پاشا آزاد

۲۹ مردادِ ۱۳۹۳

گس‌تاون – ونکوور

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *